عبدالله مهدیان

زندگی جریان طبیعی خود را طی می کند. زمان می آید و می رود و در میان تمام این آمد و رفت ها، تنها عشق به خداوند و توکل به اوست که زندگی ها را سامان داده و به سر منزل مقصود می رساند، در طول زندگیم همواره شاهد معجزه هایی بودم که در اثر همین توکل اتفاق افتاد و سرنوشتم را طوری رقم زد که امروز در این نقطه ایستاده ام. من نه در خانواده ای متمول به دنیا آمدم و نه ثروت و موفقیت بادآورده ای نصیبم شد بلکه لحظه به لحظه آن را با تلاش ایجاد کردم و در این راه، خداوند را همواره در کنار خود داشتم. در سال ۱۳۰۹ در یک خانواده سنتی و مذهبی در تهران متولد شدم و پدر، نام عبدالله را برایم انتخاب کرد. فرزند سوم خانواده مهدیان بودم و ما ۱۱ خواهر و برادر بودیم. مادرم خانه دار و زن بسیار زحمتکش و قانعی بود که همواره در حال نظم و نظام دادن به کار منزل و بچه ها بود. از آنجا که تعداد ما زیاد بود، ایشان زحمات بسیار زیادی می کشید و همیشه از این همه کاری که در منزل انجام می داد شرمنده بودم و دلم برای این فرشته صبور می سوخت و دوست داشتم هر کاری می توانم انجام بدهم تا باری از دوش ایشان بردارم. اکثر روزها، سحر از خواب بیدار می شدم و به نانوایی می رفتم و نان و پنیر می خریدم، وقتی مادر از خواب بیدار می شد و می دید که سماور روشن است، نان تازه سر سفره وجود دارد و چای دم کرده آماده است با تمام قلبش می گفت: “عبدالله، امیدوارم دست به خاکستر می زنی طلا شود.” پدرم نیز انسان بسیار سخاوتمند و شایسته ای بود. غالب افرادی که گرفتار بودند به ایشان مراجعه می کردند و مشکل شان را با او در میان می گذاشتند. ایشان نیز بین دو نماز در مسجد بلند می شد و می گفت: ما امروز مهمانی داریم که فلان گرفتاری را دارد، دارویی دارد که نتوانسته تهیه کند، برای خرج بیماری مانده و یا… بعد در صف نماز جماعت دور می زد و به اندازه پولی که آن فرد نیاز داشت جمع می کرد و به او می داد تا مشکلش حل شود. بسیار مردم دار و مردم دوست بود و به هر نیازمندی به نوعی کمک می کرد. ایشان ما را از کودکی به انفاق کردن و دستگیری از مردم ترغیب می نمود. وقتی متوجه می شد کسی مریض است، خودش هم مریض می شد و تا کمکی به او نمی کرد آرام نمی گرفت. یادم می آید با کلی دردسر و مشکل کالایی را که تولید کرده بودیم می فروختم و آن را درون کشویی که مخصوص پولها بود می گذاشتم و پدرم، هنوز پول وارد صندوق نشده آن را برای کمک به مردم نیازمند خرج می کرد. یک روز من به این کار ایشان اعتراض کردم و گفتم: من هرچقدر می فروشم و توی دخل می گذارم شما انفاق می کنید. پدرم با خنده دستی بر سرم کشید و گفت: پسرم تو حالا متوجه نیستی، این چیزها می آید و می رود، مهم نام نیکی است که پس از ما می ماند و مهمتر از آن رضایت کسی است که همه اینها را می دهد. از برکت وجود پدر و همین اخلاق و خوبی هایش در زندگی، من هم چیزهای بسیاری آموختم و برکات فراوان و معجزه آسایی در زندگیم پدید آمد. مردم محله، ما را دوست داشتند و حرف پدر در میان آنها خریدار بسیاری داشت و به واسطه همین علاقه قلبی، زندگی ما همواره مملو از حمایت پروردگار و مردم بود. پدر، در بازار مسجد جامع یک کارگاه کوچک سماور سازی داشت و از همین طریق خرج زندگی را تامین می کرد.

 

14.jpg (528×736)

مدرسه ابتدایی را در دبستان توفیق گذراندم. آن زمان توفیق، مربیان فرهنگی و متدینی داشت و جزو مدارس خوب تهران محسوب می شد اما بعد از اتمام دبستان به دلیل عدم امکانات مالی نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و به مقاطع بالاتر بروم و به ناچار وارد دنیای کسب و کار شدم. اوضاع مالی خانواده ما نیز مانند اکثریت مردم آن زمان خیلی خوب نبود. خاطرم هست که اکثرا کفش هایمان گیوه یا پارچه ای بود و ما عموما از لباس های سایر خواهر و برادرها استفاده می کردیم. تابستان و زمستان هم همان یک کفش را داشتیم و مجبور بودیم زمستانهای سخت و طولانی تهران را که گاهی برف سنگینی هم می بارید با همان کفش پارچه ای بگذرانیم. برف که بند می آمد، مردم، سقف خانه هایشان را پارو می کردند و به کوچه می ریختند. حدود دو متر برف در معابر می ماند و ما به اجبار همان گیوه های سرد را می پوشیدیم و از میان برف ها به مدرسه می رفتیم. به کلاس که می رسیدم، پاهای خیس و یخ زده ام را جلوی بخاری کلاس گرم می کردم و هنوز پا و گیوه هایم کاملا خشک نشده بود که دوباره باید به سمت خانه راه می افتادیم و مجددا همان داستان تکرار می شد. برای آنکه کمک خرج خانواده باشم، کسب و کار را با شاگردی در کنار پدر و در کارگاه سماورسازی او آغاز کردم. آن زمان سماورسازی شغلی بود که افرادی که به این کار اشتغال داشتند افراد بسیار مقید و متعهدی به شمار می آمدند و بسیار به این امر معتقد بودند که برکت پول و سفره شان به این است که تولیداتشان از نظر کیفیت در بهترین سطح ممکن باشد. آنها بسیار مقید به تولید خوب بودند و واقعا عقیده داشتند که اگر خریدار از سماورها راضی باشد، آنها سود خود را برده اند و در غیر اینصورت آن پول برکت ندارد. خاطرم هست که یکی از معتبرترین سماورسازان آن دوره، آقای مصطفی عالی نسب بود که با تمامی دارایی های خانوادگی خود کارخانه کوچکی تاسیس کرده بود. ایشان اهل تبریز و بسیار متدین و متعهد بود و حجره ای در تیمچه حاجب الدوله داشتند و همیشه هم حجره ایشان بسیار پر رفت و آمد بود. شب های جمعه که اهل بازار برای شرکت در مراسم دعای کمیل دور هم جمع می شدند، من نیز در کنار پدر و در میان این گروه تولید کننده و پاک دست، دعای کمیل می خواندم و درس زندگی را تمرین می کردم. بعد از مراسم دعای کمیل معمولا تولیدکننده ها، خاطرات و تجربیاتشان را برای یکدیگر نقل می کردند. در یکی از شبها، یکی از این افراد داستانی را درباره مرحوم عالی نسب تعریف کرد و گفت: “زمانی پیش آمده بود که آقای عالی نسب برای سفر کاری چند روزی را به مسافرت رفتند. بچه های کارخانه ایشان برای ساخت تنورهای داخل سماور، ورق های برنجی خریداری کرده بودند که جنس آن کمی نامرغوب بود که البته نسبت به بسیاری از کالاهای موجود در بازار، بد هم نبود. هنگامی که آقای عالی نسب از مسافرت برگشتند، به محض اطلاع از این موضوع، دستور داد تمام سماورهایی را که با این ورق کم کیفیت ساخته اند با چکش له کرده و داخل اوراق و ضایعات بریزند و هیچگاه قبول نکردند که کالایی کم کیفیت به دست مردم بدهند و بسیار به تولید و کیفیت بالا اهمیت می دادند و همین امر باعث گردید تا نام ایشان پس از سالها، هنوز هم در صنعت ایران با کیفیت و بزرگی همراه باشد”. حشر و نشر با این افراد از همان دوران کودکی و در کنار امثال پدرم به من آموخت که در صورتی از زندگی و کار خود، خیر، خواهی دید که مردم و خریداران از کالایی که تولید کرده ای خیر ببینند و از آن راضی باشند. این تولیدکنندگان بزرگ به همان اندازه که در کار خود متعهد بودند، به همان اندازه نیز نزد خداوند آبرو و اعتبار داشتند. من از کودکی شاهد بودم که افراد این حرفه، علاوه بر اینکه تولید را نوعی توحید و خدمت به خلق را عبادت خدا می دانستند، نوعی عرفان عملی و عبادی نیز در کارها و رفتارهایشان دیده می شد.

 

DSC03158.JPG (2576×4592)

 

یکی از همین سماورسازها، کالای بسیاری تولید کرده بود و کارگاهش پر از سماور شده بود اما بازار، کساد بود و تولیداتش فروش نمی رفت و اجناس روی دستش مانده بود. این فرد وقتی شرایط را اینطور دید، یکی از سماورهای تولیدی اش را برداشت و به مسجد بزازها رفت. آنجا وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد. سماورش را نیز کنارش گذاشت و مشغول نماز خواندن شد.  بعد از نماز، دست به دعا برداشت و گفت: خدایا! خودت امر کردی که به خلق خدا خدمت کنید، خودت فرموده ای که جنس خوب بسازید، ما ساخته ایم اما مشتری آن دیگر با من نیست و تو باید خودت کمک کنی. او بسیار صادقانه حرفهایش را با خدا زد و سماورش را برداشت و به مغازه اش در بازار مسگرها برگشت. وقتی به مغازه رسید دید آقایی پشت در مغازه اش ایستاده است. از او پرسید که کاری دارید؟ آن فرد گفت: سماور می خواهم و داخل مغازه می شود و سفارش می دهد و تمام سماورهای تولید شده را می خرد و با خود می برد. همان موقع آن سماورساز دست به دعا برداشت و گفت: خدایا الحق که “من یتوکل علی الله فهوحسبه.” خانه پدری من در محله حمام گلشن، چهار راه مولوی بود که اکنون نیز تقریبا همان بافت را با اندکی تغییر حفظ کرده است. مولوی، نام خیابانی بود که کمی قبل از به دنیا آمدن من به اسم “اسماعیل بزاز” نامیده می شد. اسماعیل بزاز از خادمان عزت الدوله، دختر ناصرالدین شاه و همسر امیرکبیر بوده و به دربار رفت و آمد داشت. اولین فرهنگستان زبان و ادب فارسی در دهه ۲۰ نام این خیابان را به مولوی تغییر داد. اینکه چرا به آن محل حمام گلشن می گفتند به دلیل وجود حمام بزرگ و وسیعی به نام گلشن بود که گرمخانه و فضاهای مجلل آن، در نوع خود یکی از بهترین حمام های تهران به شمار می رفت. اگر بخواهم تصویری از آن زمان محله مولوی بدهم چیزی که کاملا از آن موقع در خاطرم مانده این است که ابتدای بازار ارامنه، شهید موسوی فعلی، کلیسای طاطاووس قرار داشت که از قدیمی ترین کلیساهای تهران محسوب می شد. ضلع شمالی میدان نیز آب انبار قدیمی سید اسماعیل که بزرگترین آب انبار تهران بود خودنمایی می کرد. دروازه بازار حضرتی نیز از آبادترین دروازه های تهران محسوب می شد که از طریق تهران به ری و مناطق مختلف وصل می شد و همچنین به شاه راه خراسان متصل بود. البته با تمام اینها، تهران در آن زمان در وضعیت چندان مناسبی نداشت، دوره گذر از قاجار به پهلوی بود و وضعیت بد درآمدی، عدم بهداشت و مشکلاتی از این دست وجود داشت. با وجود این ناخوشیها، جنگ جهانی نیز شروع شده بود و مصیبت بیشتری بر مشکلات مردم افزود. ایران در یک جنگ ناخواسته قرار گرفت و توسط نیروهای عمدتا روسی به تصرف درآمد. این نیروها از شمال وارد کشور شده و ابتدا وارد قزوین شدند و به تدریج به تهران آمدند. مملکت به کلی دچار قحطی شده بود و مردم از این بابت واقعا در فشار بودند و دوره سختی را می گذراندند. سربازان روس در اکثر معابر و سطح شهر دیده می شدند. آنها در نقاط مختلف شهر تردد می کردند و هر چیز خوب و دندان گیری که می دیدند تصاحب می کردند و ارزاق مردم را با زور و تهدید غارت می کردند. دراز دستی و بی پروایی روس ها و فساد آنها به کلی خاطر همه را مکدر کرده بود و مردم با نفرت از آنها یاد می کردند. با وجود آنکه وضعیت معیشت مردم بسیار بد بود اما نیروهای متفقین، اجناس خوب را که بسیار کمیاب بود با خود می بردند و ضایعات آن را برای توده مردم باقی می گذاشتند. یادم می آید آنقدر کیفیت آرد پایین بود که وقتی آن را خمیر می کردند، داخل خمیر پر از سوسک و جانورهای مختلف بود و حتی شایع بود که داخل آرد، خاک اره اضافه می کنند اما حتی برای همین نان هم مردم سر و دست می شکستند و جلوی نانوایی ها غوغایی برپا بود چون اجبارا چیز دیگری برای خوردن پیدا نمی شد.

 

photo_2017-01-02_14-39-18.jpg (550×734)

 

نهم بهمن ماه ۱۳۲۰ بود و من در حدود یازده سال بیشتر نداشتم که سرانجام اوضاع کمی آرامتر شده و جنگ رو به اتمام گذاشت. پیمان سه جانبه ای با شوروی و انگلستان امضاء شد که ضمن تضمین تمامیت ارضی ایران، قرار شد شش ماه پس از پایان جنگ، نیروهای خارجی، ایران را به کلی تخلیه کنند. بعد از اتمام جنگ جهانی، کم کم اوضاع کمی سر و سامان یافت و مردم، کار و زندگی طبیعی و روزمره خود را از سر گرفتند. من نیز تا مدتها با پدر در بازار و در کارگاهش کار می کردم. تمام فوت و فن کار و بازار را آموخته بودم و بسیار علاقه داشتم که کم کم از پدر جدا شده و کارگاه مستقلی برای خودم راه اندازی کنم. به علاوه قصد تشکیل خانواده و ازدواج داشتم و با این وضعیت نمی شد درآمد مستقلی داشته باشم. بهرحال با پدر مشورت کردم و ایشان نظر مثبت خودشان را اعلام کردند و من هم مدتی برای انجام این کار در فکر بودم و تحقیق می کردم. سال ۱۳۳۷ بود که ازدواج کردم. همسرم از دختران فامیل بود و ما هر دو به هم علاقه داشتیم. وقتی برای خواستگاری رفتیم، بعد از خواستگاری، پدر همسرم فردی را برای تحقیق فرستاده بود و به ایشان گفته بود حاج آقا مهدیان خودش مرد عادلی است و من او را بسیار قبول دارم، خودش را حَکَم قرار بده و بپرس اگر خودت دختری داشتی او را به آقا عبدالله می دادی. آن فرد وقتی نزد پدرم این قضیه را مطرح کرد، پدر در جواب گفت: “ابی و امی له الفدا” پدر و مادرم فدای او. این حرف ایشان تمام فامیل و بازار را تکان داد، که چطور یک جوان توانسته طوری رفتار کند که پدرش چنین حرفی در مورد او بزند.  پس از آن گفته پدر، احترامی که در بازار و در بین کسبه به من می گذاشتند چند برابر شد. بهرحال ما با نهایت سادگی و صمیمیت ازدواج کردیم و تاکنون ۵۳ سال است که در کنار یکدیگر و ۵ فرزندمان به لطف خدا زندگی آرام و خوبی داریم.  کمی بعد از ازدواج به فکر جدایی از کارگاه پدر افتادم. برادرم به جای من به کمک پدر آمد و من به دنبال جایی برای کارگاه مستقل خودم گشتم. حدود سال ۱۳۵۰ بود که یک کارگاه ۳۰۰ متری را با ماهی ۱۵۰ هزار تومان اجاره کردم و با ۲۵ کارگر شروع به کار نمودم. آن زمان در سراسر ایران تنها یک کارخانه تولید بخاری در اصفهان به نام ” پُلار” وجود داشت که بخاری کارگاهی تولید می کرد و تمام ایران وابسته و محتاج به این کارخانه بود به همین دلیل بازار به شدت نیاز داشت که افراد جدیدی وارد این کار شوند بنابراین کار سماورسازی را کنار گذاشتم و وارد کار بخاری سازی شدم. برای شروع، یک مدل بخاری انتخاب کردم، تغییراتی را روی آن انجام دادم و به عنوان نمونه با اسم “انرژی” وارد بازار کردم. زیبایی این بخاری بیشتر از بخاری پُلار بود. تاجری را می شناختم که اجناس را به طور عمده می خرید و به صورت خرده می فروخت. از آن تاجر دعوت کردم تا به کارگاه من آمده و از تولیداتمان بازدید کند. کلی با او صحبت کردم و برای او توضیح دادم که بخاری را با کیفیت عالی و زیباتر از پلار ساخته ام. بالاخره نیز توانستم با او وارد معامله شوم. ایشان هزار عدد بخاری را به قیمت هر عدد ۱۰۵۰ تومان از ما خریداری کرد. به او گفتم من در حال حاضر واقعا به پول نیاز دارم بنابراین ایشان صدهزار تومان از مبلغ چک را کم کرد و حدود یک میلیون تومان پول نقد به من داد. این یکی از معجزات الهی برای منِ تازه کار بود که در اولین تجربه کاری و اولین معامله ام تاجری یک میلیون تومان پول نقد به من بدهد. همان پول، سرمایه اولیه کار من برای توسعه و تولید بیشتر شد. کمی بعد توانستم کارگاه را به دو قسمت تقسیم کنم. یکی برای تولید بخاری کارگاهی و مکان های بزرگ که نیاز به بخاری بزرگتر داشتند و دیگری برای مکان های کوچکتر. اولین بخاری بزرگی که ساختیم متعلق به یک مسجد بود که طرح آن مانند کمد، قفسه ای بود و این بخاری بسیار مورد استقبال قرار گرفت.

 

Mahdiyan-video-Img.jpg (1000×699)

 

مدتی نیز روی تولید ظروف لعابی با عنوان “لعاب ایران” کار کردم. تولید و تهیه ظروف لعابی بسیار سخت بود زیرا تولید آن نیاز به محیطی بهداشتی و تمیز داشت و چنانکه هنگام تولید، هرگونه آلودگی روی ظرف می نشست لکه سیاهی ایجاد می شد و به اصطلاح جوش می زد و باعث می گردید تا مشتری آن را خریداری نکند. آنقدر بر روی این ظروف کار کردم و وقت صرف آن نمودم که مشتریان به دنبال تولیدات ما بودند و همه اعتقاد داشتند که اجناس ما بسیار با کیفیت تر از رقبایمان است. اما متاسفانه تولیدات لعابی سود چندانی نداشت و ما مجبور شدیم تولید آن را کنار گذاشته و مجددا به تولید بخاری برگردیم. مشکلات کار زیاد بود، پول و بودجه کافی در اختیار نداشتم و تولید با دست خالی نیز بسیار مشکل بود اما من، دست به زانوی خود گذاشته بودم و چشم امیدم به یاری خدا و کمک های او بود. خاطرم هست هر وقت مشکلی پیش می آمد وضو می گرفتم و به مسجد می رفتم، دو رکعت نماز می خواندم و از خدا همه آنچه را که می خواستم تقاضا می کردم و هیچگاه نبود که خواسته ام را بی جواب بگذارد. یادم می آید یک بار که چک داشتم و نمی دانستم باید چکار کنم به مسجد رفتم. دو رکعت نماز خواندم و با خدا راز و نیاز کردم و در همان حال بودم که پر کبوتری روی دستم افتاد. تهرانی ها عقیده دارند که وقتی پر کبوتر روی لباس یا دست کسی بیفتد گره از مشکل یا بخت او باز می شود و همین اتفاق هم افتاد و همواره توجه و کمک خدا شامل حالم بود.

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید